
تو مهربان بودی
آغاز ماجرا اما،
چه سخت تشنه جام محبتت بودم...
سخن تمام نشد،
ختم ماجرا پیدا
امید با تو نشستن
تلاش بی ثمری بود
چه کوشش شب و روزم
بسان شخم زدن روی سینه دریا
و استغاثه به درگاهت
گره به باد زدن،
و همچو کوفتن آب بود در هاون
****
مرا رها کردی؟
مرا به مسلخ سلاخان
چرا رها کردی؟
مرا که رام تو بودم
اسیر دام تو بودم
****
گذشتم از تو و آن پر فریب شهر بزرگ
کنون کنار کویرم،
کویر بی باران
و مهربانی این مهربان ترین یاران
و کاشکی تو از این صالحان صلح و صبوری - از این مردمان کرماتی-
به قدر یک ارزن
وفا و خوبی را
به وام بستانی
که مثل مهر درخشان شهر بخشنده
و همچو مردم این مُلک
مهربان باشی
****
تو ای بلای دل من
بلند بالایم
تو ای برازنده
تو ای بلندتر از سروها و افراها
تو بر تمام بلندان باغ بالنده
بر این اسیر به غربت گذر توانی کرد؟
بر این کویر نشین
بر این ز مهر تو محروم
نظر توانی کرد؟